رسیدن به موفقیت و رضایت خارق‌العاده

رسیدن به موفقیت و رضایت خارق‌العاده

مدت زمان تقریبی مطالعه: ۳ دقیقه

 

رسیدن به موفقیت و رضایت خارق‌العاده

با کار سخت موفق نمی‌شوید. اگر اینطور بود، سربازها امروز بنز و بی‌ام‌و سوار می‌شدن و معلم‌ها توی بشقاب طلا غذا می‌خوردن.

استعداد هم این کار رو نمی‌کنه، وگرنه هر کسی که کنار خیابون ساز می‌زنه باید یه قرارداد ضبط آلبوم می‌گرفت، و بعضی از این خواننده‌های امروز رو هم هیچکس نمی‌شناخت.

من اونقدر خوش‌اقبال بوده‌ام که در زندگیم تا اینجا به خوشبختی و موفقیت زیادی رسیده‌م، و اینجا خیلی کوتاه کمی از افکارم درباره‌ی این موضوع رو براتون می‌گم.

سه چیزی که نباید ازشون کوتاه اومد

آدم از شغلش سه چیز می‌تونه بخواد:

  • کاری که توش خوب باشه
  • کاری که دوست داشته باشه
  • کاری که براش پول خوبی بگیره

موفقیت خارق‌العاده، مال آدم‌هاییه که به کمتر از هر سه شرط رضایت نمی‌دن.

گفتنش کار ساده‌ایه و انجامش فوق‌العاده سخت. بیشتر مردم یکی رو جا می‌اندازن:

کاری که دوست نداری

دستمزد خوبی می‌گیری، اما خوشحال نیستی. شغلت مثل یه بار روی دوشت هست که مجبوری بکشی، و رویاهات محو و کمرنگ می‌شن، و نیاز به  اینکه گلیم‌ت رو از آب دربیاری، گرفتارت کرده. درآمدت رو صرف رسیدن به احساس خوشبختی می‌کنی.

کاری که بازده خوبی برات نداره

احساس هدر رفتن می‌کنی، که قدر تو رو نمی‌دونن، و کشف نشدی. آدم‌هایی دور و برت می‌بینی که با استعداد کمتر از تو موفقت‌ترن، و این سرخورده‌ات می‌کنه. زندگی عادلانه نیست، و از انتظار برای اینکه کسی بیاد و نجاتت بده خسته‌ای.

کاری که توش خوب نیستی

نومیدانه می‌خوای که در کارت موفق باشی، ولی انگار به پای دیگران نمی‌رسی. دائما حس بی‌کفایتی و ناامیدی در تو بیشتر می‌شه.

حالا تصور کن اگر از ایده‌آلت کوتاه نیای چه اتفاقی می‌افته.

چون کارت رو دوست داری، خوشبختیت ذاتیه: کارت تو رو خوشحال می‌کنه. شاید این حرف شبیه خزعبلات سبک و فریبنده‌ای باشه که این سال‌ها مد شده، اما خرسندی بزرگترین چیزیه که جاش توی شغل بیشتر آدم‌های امروز خالیه. آیا شکی هست که استیو جابز عاشق کارش بود – حتی قبل از اینکه ازش به ثروت برسه؟ آیا موسیقی‌دان موفقی هست که عاشق موسیقی نباشه؟ یا نویسنده‌ی بزرگی که از نوشتن متنفر باشه؟

اگر فکر می‌کنی از موفقیت به خوشبختی می‌رسی، قضیه رو سروته گرفتی.

آدم‌ها برای زحمت و جان کندن پاداش خوبی نمی‌گیرن. بیشترین پاداش مال اونهاییه که ترکیبی از خلاقیت، تیز بودن و بی‌مانندی دارن. اگر از شغلت بدت میاد، در رسیدن به تمام این خصوصیت‌ها مشکل پیدا می‌کنی؛ و قطعا به اون چیزی که می‌تونی باشی، نزدیک نمی‌شی.

مهارت هم البته خیلی مهمه، اما برای رسیدن به اون پاداش باید ترکیب درست و کمیابی از مهارت داشته باشی – و بیشتر وقت‌ها برای رسیدن به این موقعیت، باید خیلی از دایره‌ی آسایشت فاصله بگیری.

فرض کن یه خواننده‌ی خیلی خوبی. به خودی خود، دنیا به تو احتیاجی نداره: خواننده‌های خوب و بیکار توی دنیا خیلی زیادن. برای موفقیت، باید جالب توجه و شناخته شده بشی؛ حالا شاید از طریق ویدیوهای نبوغ‌آمیز، یا یه داستان تکون‌دهنده، یا حتی از طریق ارتباط با یه آدم مشهور. اگر از پس این کار بر نمیای، بهتره تو پیدا کردن آدم‌هایی مهارت پیدا کنی که از این کارها بلدن.

تجربه‌ی شخصی من این بوده که تنها راه برای اینکه واقعا خودت رو به جایی برسونی، به رضایت برسی، اینه که یه چیز خیلی سخت رو تمرین کنی: صداقت کامل.

درک کنید که مغز ما – خیلی غریزی – اونقدرها دوست نداره درباره‌ی این چیزها فکر کنه، و ترجیح می‌ده یک گوشه بنشینه و گوش‌هاش رو با دست بگیره و آواز بخونه تا نشنوه چی بهش می‌گیم، تا اینکه دیگه خسته بشیم.

اگر واقعا با خودت صادق باشی، اون وقت می‌تونی دو چیزی رو درک کنی که شاید تنها چیزهای مهم باشن: الان کجا هستی، وچه باید کرد. سختی و ناراحتی اولی در اینه که به غرور و نفس آدم لطمه می‌زنه؛ و دومی در این که تقریبا همیشه باید یه چیزی که خیلی دوست داری رو فدای اون کنی. اما این هم مثل زمانیه که مدت زیادی در یک دوستی بد موندی، و باید با خودت صادق باشی تا بتونی تمومش کنی و ازش بگذری: اگر با واقعیت روبرو نشی، هیچ چیز تغییر نمی‌کنه. من مجبور شدم برای خلق یه چیز بهتر، قید کسب‌وکاری که ۱۰ سال براش زحمت کشیده بودم رو بزنم، و الان تنها حسرت من اینه که ای کاش اون زمان جراتش رو داشتم که زودتر این کار رو بکنم.

رضایت شخصی، یه هدف واقعا شخصیه، اما نسبتا ساده است: هر کسی دوست داره تا مرز توانایی بالقوه‌اش رشد کنه. آیا تو به مرز خودت رسیدی؟

منبع(+)