تأثیر اولین شغل در شکلگیری DNA شما. دقت کنید!
تأثیر اولین شغل در شکلگیری DNA شما. دقت کنید!
خواه تمایل داشته باشیم تا برای یک شرکت فعال در حوزه ی آی تی کار کنیم خواه علاقمند به دنیای فریلنسری باشیم، بالاخره می بایست فعالیت حرفهای خود را از جایی شروع کرده و یک شرکت یا استارتاپ را به عنوان Starting Point یا «نقطه ی شروع» زندگی حرفهای خود انتخاب کنیم. همانگونه که دوستان و اطرافیان ما در شکل دهی شخصیت مان تأثیر بسزایی دارند و گاهی اوقات از روی ایشان است که قضاوت می شویم، اولین شغلی را هم که انتخاب میکنیم در آینده ی کاریمان و حتی کل زندگی مان بسیار حائز اهمیت است و میتوان گفت که اولین محیط کار، DNA زندگی حرفهای مان را شکل خواهد داد. در این مقاله با سکان آکادمی همراه باشید تا با نکاتی پیرامون ضرورت شروع فعالیت کاری در شرکت ها یا استارتاپ های حرفهای بیشتر آشنا شوید.
خوشبختانه یا متأسفانه، ما پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه چیز زیادی از دنیای واقعی کسب و کار نمیدانیم، از این رو نیاز به فضایی داریم تا مطالب تئوریک فرا گرفته در محیط های آکادمیکی همچون دانشگاه را به صورت واقعی تجربه کنیم.
برای آن که Right to The Point تر صحبت کنیم و مطالب طرح شده بیشتر به دل مخاطبین سکان آکادمی بنشیند، مثلاً یک فارغ التحصیل رشته ی نرمافزار به نام سهراب را در نظر می گیریم. آقا سهراب قصه ی ما از یک دانشگاه نسبتاً خوب با معدل 16 یا 17 بیرون آمده، خدمت سربازیش را به اتمام رسانده و حال قصد ورود به بازار کار را دارد.
اگر فرض را هم بر این گذاشته باشیم که سهراب در دانشگاه چیزی یاد گرفته باشد، مسلماً در دوران تقریباً دو ساله ی سربازی درصد قابل توجهی از آموخته هایش به دست فراموشی سپرده شدهاند پس قبل از این که برای شغلی Apply کند، می بایست دانسته هایش را تا حدودی ریکاوری کند.
پیش از این که به بازگویی داستان سهراب بپردازیم، نیاز به انجام یک تقسیمبندی کلی نیروی آماده به کار در ایران بپردازیم. افراد جویای کار در ایران را اگر بخواهیم در یک دید کلی به سه دسته تقسیم کنیم، دسته اول -که تعداد آنها هم کم نیست- کسانی هستند که به دنبال یافتن یک شغل دولتی مثلاً کارشناس آی تی در اداره کل فناوری اطلاعات فلان استان هستند. ایده یی که این گروه از متقاضیان دارند این است که در جایی بدون استرس مشغول به کار شوند تا هم امنیت شغلی بالایی داشته باشند، هم کم کار کنند و هم بیمه، سنوات، عیدی و … ایشان به راه باشد.
دسته دوم کسانی هستند که نسبت به گروه اول کمی متفکرتر هستند و میدانند که مشاغل دولتی مناسب کسانی که تمایل به رشد و ترقی دارند -البته از راه سالم و بدون چاپلوسی- نیست، لذا به دنبال شرکت های خصوصی میگردند تا شغلی یافته، کم کم شروع به کسب تجربه کرده و بر اساس لیاقتشان، پله های ترقی را یکی پس از دیگری پیموده و به آدم موفقی تبدیل شوند.
دسته ی سوم هم کسانی هستند که پی همه چیز را به تنشان مالیده، نه تمایلی به کار کردن در فضای دولتی دارند و نه علاقهای به کار کردن در کسب و کارهای خصوصی دارند بلکه میخواهند تا کسب کار شخصی یا استارتاپ خود را به راه اندازند. در کشورهای جهان اول -مثلا کانادا- این گروه از افراد چیزی در حدود کمتر از 3 درصد از افراد جامعه را تشکیل میدهند و نیاز به توضیح نیست که این درصد، در کشورمان ایران از این هم کمتر است و شاهد این ادعا هم سناریویی است که در ادامه خدممتان عرض خواهیم کرد:
شاید چنین سناریویی برای خیلی از شما ها پیش آمده باشد زمانی که بچه بودیم و پدر و مادرمان میگفتند که مثلاً «بهزاد جان! برو دانشگاه، درس بخون، یه لیسانس بگیر تا بتونی در یک شرکت یا ارگان دولتی مشغول به کار بشی تا هم آینده داشته باشی، هم بیمه ات کنند و هم خیال از دوران پیری و بازنشستگی ات راحت باشد!»
میدانیم که بخش قابل توجهی از شخصیت ما در دوران کودکی شکل می گیرد؛ با این تفاسیر والدینمان پارادایمی در ذهن ما شکل دادند با این مضمون که «تنها راه موفقیت، درس خواندن، دانشگاه رفتن و بعد استخدام شدن و کار کردن برای فرد یا سازمان دیگری است!» و در چنین شرایطی، معلوم است که درصد خیلی کمی از افراد جامعه ی ما از لحاظ روانی و ذهنی آمادگی کارآفرین شدن را ندارند و همین میشود که درصد گروه سوم در جامعه ی ما بسیار کم -شاید 1 درصد- است اما همین 1 درصد است که جامعه ی ما را به پیش میبرند و جزو افراد تأثیر گذار جامعه هستند (در این که والدین محافظه کار، معلمین نامتفکر، دانشگاه بدون علم و جامعه ی بیتفاوت نسبت به نسل جوان بزرگترین وظیفه ی شان کشتن خلاقیت و نوآوری است شکی نیست، اما باتوجه به این که این مسائل خارج از بحث این مقاله است، خیلی وارد این موضوعات نمیشویم و امیدواریم جامعه شناسان به این موضوع و موضوعاتی اینچنین بهتر و علمی تر بپردازند.)
حال فرض کنیم که سهراب نه به گروه اول اختصاص دارد و نه به گروه سوم، بلکه فردی است که میخواهد روی پاهای خود ایستاده، در یک شرکت خصوصی مشغول به کار شود و موفق شود.
برای شروع، سهراب یک نیازمندی های همشهری خریده و شروع به فرستادن رزومه برای آگهی های متقاضی برنامه نویس، کارشناس آی تی، طراح سایت، توسعهدهنده ی اپ موبایل و … می کند. در این میان، برخی آگهی ها متعلق به شرکت های تراز اول بوده و برخی دیگر مربوط به کسب و کارهای نوپا -استارتاپ ها- هستند تا این که چند تایی از جاهایی که رزومه ارسال کرده با او تماس میگیرند و سهراب برای مصاحبه می رود.
اصل مطلب تازه از اینجا شروع می شود. سهراب در نقطهای از زندگی خود قرار گرفته که یک تصمیم اشتباه میتواند کل زندگیاش را تحت الشعاع قرار دهد و یک تصمیم درست هم میتواند متضمن یک آینده ی کاری درخشان برایش باشد. اولین شغلی که ما انتخاب میکنیم از اهمیت بسیاری برخوردار است اما اجازه دهید برای درک بهتر این موضوع، تشبیهی انجام دهیم. بیاییم و سهراب را همچون یک دی وی دی خام تصور کنیم. وقتی که یک دی وی دی خام داشته باشیم، این امکان را داریم تا هر چیزی روی آن رایت کنیم؛ از فیلم و موسیقی گرفته تا کتابهای صوتی و حتی …
سهراب یک دی وی دی خامی است که در یک دی وی دی رایتر -در اینجا منظور اولین شرکتی است که در آن مشغول به کار میشود- قرار میگیرد و این در حالی است که این شرکت یا استارتاپی که سهراب اولین تجربیات کاری خود را در آن شکل می دهد، شکل دهنده ی DNA زندگی حرفهای سهراب تا حد قابل توجهی -اگر اغراق نکرده و بگوییم تا آخر عمر- است.
شرکت اولی که به سهراب زنگ میزند تا برای مصاحبه برود، شرکت الف نام داشته و دیگری شرکت ب. سهراب با هر ضرب و زوری بود، توانست نظر کارشناس منابع انسانی شرکت الف را جلب کند و در این شرکت مشغول به کار می شود. حال فرض کنیم 5 سال از روز مصاحبه گذشته، و سهراب تقریباً نیم دهه یی در فضای کاری واقعی قرار گرفته است. اما بیاییم مروری کنیم بر روند کارها در این 5 سال و ببینیم که سهراب و همکارانش با چه چالش هایی دست و پنجه نرم کرده اند:
مدیر عامل شرکت الف آقای بزن و برو نام دارد که در کل آدم بدی نیست اما بسیاری از خصوصیاتی که فرهنگ ایرانی ما از آن رنج میبرد را دارا است. آقای بزن و برو خیلی به کار باکیفیت اعتقادی نداره و در حوزه ای که شرکتش فعال است -طراحی سایت- بیش از آن که روی کیفیت تمرکز کنه، روی گرفتن مشتریان بیشتر تمرکز داره. مثلاً سهراب که در دانشگاه یاد گرفته بود قبل از Deployment یا فرستادن سایت روی سرور اصلی می بایست آن را از همه لحاظ تست کرد، یک روز با آقای بزن و برو به چالش خورد. حرف مدیرعامل این بود که یک روز هم یک روزه و نباید برای تست کردن بیشتر روی فلان پروژه وقت گذاشت در صورتی که سهراب اعتقاد داشت کار را می بایست بدون باگ به مشتری تحویل داد اما در نهایت برنده ی بازی آقای مدیر بود چون سهراب نه در خانواده، نه در مدرسه، نه در دانشگاه، نه در سربازی و نه در جامعه یاد نگرفته تا اعتماد به نفس لازم برای پافشاری روی کاری که درست است را داشته باشد (همین مسأله ی اعتماد به نفس کلی جای بحث دارد که میشود مقالات و کتابها در مورد آن نوشت اما خارج از حوزه ی این مقاله است!) از آن پس، سهراب دیگر یک Yes Man یا «بله قربان گو» به معنای واقعی کلمه شده بود و هرچه را که آقای بزن و برو میگفت، به دیده ی منت قبول می کرد.
پس از گذشت 2 سال از حضور سهراب در شرکت الف، سهراب گاهی در جلسات عقد قرارداد هم شرکت می کرد و در یکی از همین جلسات بود که نطفه ی «رانت، رشوه گیری و رشوه خواری» روی این دی وی دی خام قصه ی ما رایت شد.
در دوران بحران اقتصادی ایران، شرکت الف با کمبود مشتری مواجه شده بود لذا آقای بزن و برو دست به هر کاری میزد تا پروژه بگیرد. برای همین مسأله، وارد مذاکره با ارگان های دولتی شد. مدیر آی تی فلان سازمان، درخواست 10 میلیون تومان زیر میزی کرده بود و آقای بزن و برو هم با این قضیه مشکلی نداشت. آقای بزن و برو از سهراب خواهش کرد که این کار را هندل کند. یک چک خوشکل یکصد میلیون ریالی داخل پاکت نامه قرار گرفته و سهراب آن را به آقای ایکس تحویل داد اما آقای ایکس از گرفتن آن سر باز زد!
سهراب پیش خودش گفت: «دمش گرم، حتماً فهمیده که رشوه گرفتن حرامه، و بی خیال قضیه شده!» و در همین اثنی بود که آقای ایکس گفت برو این چک رو بده به آقای بزن و برو و بگو لطفاً چک مسافرتی بده! اینجا بود که سهراب باز هم یک درس جدید یاد گرفت. موقع رشوه گرفتن هرگز نمی بایست رد و نشانی از خودت به جای بگذاری.
در شرکت الف، به غیر از سهراب چندین کارمند دیگر هم کار می کردند؛ یک منشی که انصافاً هم خوشکل بود، یک مدیر فنی که آدم بد اخلاق و چاپلوسی بود، یک حسابدار که همیشه سرش تو کار خودش بود و چند نفر هم برنامه نویس دیگر.
سهراب در خانواده یاد گرفته بود که در تایم کاری به جز کار شرکتی، نباید دست به کار دیگه ای بزنه چرا که این قضیه حق الناسه و مدیون آقای بزن و برو می شه اما در واقعیت میدید که همکارانش صبح ها از سایت 9 تا حدوداً 10 در فیسبوک گشت می زنن، در دیوار به دنبال اجناس دسته دوم هستن، در باما می گردن ببینن یک ماشین خوب می تونن گیر بیارن، در آپارات صحنههای برنامه ی نود هفته ی گذشته رو می بینن و گاهی اوقات هم می رن دیجی کالا ببینن چی رو پیشنهاد شگفت انگیز کرده!
آقای بزن و برو هم چون راندمان کاری کارمندانش خیلی برایش مهم نبود و در عوض راههای دیگری برای کسب درآمد بیشتر را بلد بود، خیلی به کارمنداش گیر نمی داد که نباید در فیسبوک و … برن. اینجا بود که سهراب یک درس دیگر یاد گرفت و این درس چیزی نبود جز این که نداشتن راندمان کاری در شرکت های ایرانی اصلاً چیز بدی نیست.
جالبه، یک روز سهراب یک ایده ی خیلی خوب برای راه اندازی یک سرویس آنلاین به مدیر فنی شرکت داد. مدیر فنی بد اخلاق هم گفت بگذار با رئیس مطرح کنم ببینم چی می شه. بعد از چند روز، سهراب و سایر همکاران دیدن که پروژه ی جدید تعریف شده و این پروژه، دقیقاً همان ایده ی سهراب بود. آقای بزن و برو هم بچهها رو دور هم جمع کرد و در حضور ایشان از مدیر فنی شرکت به خاطر ایده ی بهموقع و هوشمندانه اش تشکر کرد.
با این که پس از جلسه ی معرفی پروژه، سهراب بارها و بارها به مدیرش گفت که این ایده متعلق به او بوده، اما آقای بزن و برو اصرار داشت که مدیر فنی اش هرگز به او دروغ نمیگوید و همین جا بود که سهراب یک درس دیگر یاد گرفت و آن هم چیزی نبود جز دورویی!
از آن زمان به بعد سهراب یاد گرفت که نباید ایده هایش را به سادگی در اختیار دیگران قرار دهد و همین شد که او در جلسات Brain Storming دیگر ایده پردازی نمیکرد بلکه ایده هایش را همواره برای خودش نگاه میداشت اما در نهایت یک اتفاق بد می افتاد؛ ایدههای سهراب همگی فراموش میشدند چرا که نه خودش آنها را عملی میکرد و نه دیگران از ایدههای خوب سهراب با خبر می شدند.
سهراب در دانشگاه یاد گرفته بود که باید تمیز کد بزند، کامنت گذاری کند، ایندنتیشن ها را رعایت کند و … اما در عمل میدید که هیچ کدام از همکارانش اینجور چیزها را رعایت نمیکنند و وقتی که می دید مدیر فنی دورو هم برایش کیفیت کار مهم نیست، او هم به مرور زمان هم رنگ جماعت شد تا جایی که گاهی اوقات کدهای اسپاگتی اش را خودش هم نمیتوانست ویرایش کند!
در شرکت الف، سهراب معنی واقعی مشتری (نا)مداری را هم یاد گرفت. روی در و دیوار شرکت الف شعارهایی همچون «حق با مشتری است» و چیزهایی اینچنین زیاد نوشته شده بود اما در عمل، داستان چیز دیگری بود. پرسنل شرکت خیلی نیازهای مشتریان را جدی نمی گرفتند و زمانی هم که مشتریان از چیزی شاکی می شدند، خانم منشی ایشان را راهنمایی میکرد تا تلفن شرکت را گرفته، پس از بوق آزاد دکمه 8 را فشار دهند و برای مدیرعامل پیغام بگذارند.
مشتریان ساده هم خیال میکردند پیغام ایشان به گوش مدیرعامل میرسد غافل از این که مدیرعامل این وظیفه ی خطیر را تفویض کرده بود به یکی از کارمندان که هر روز صبح پیامهای اختصاصی مدیرعامل را چک کند اما غافل از این که کارمند مسئول هر روز در آن تایم، در شبکههای اجتماعی به سر می برد.
داستان شرکت الف کمی طولانی شد اما چارهای نبود و بایستی آن را بازگو میکردیم چرا که اکنون میخواهیم ببینیم سهراب صفر کیلومتر که 5 سال پیش وارد این شرکت شد، الان کیست و کجاست؟
شرکت الف که گفتیم همچون یک دی وی دی رایتر است، روی دی وی دی خام ما چیزهایی رایت کرد که میشود گفت بسیاری از آنها غیر قابل برگشت هستند. سهراب رشوه دادن و رشوه گرفتن، بله قربان گو بودن، کار بی کیفیت، بد نبودن انجام کارهای شخصی در تایم کاری، زیرآبی رفتن، کدنویسی اسپاگتی، دروغ گویی و عدم احترام به مشتری را در مدت این 5 سال فرا گرفت یا بهتر بگوییم اینها روی سهراب رایت شدند.
اگر فرض را بر این بگذاریم که آقا سهراب قصه ی ما همچون برخی دی وی دی ها Rewrittable نباشد، مشخص است که زندگی سهراب به کجا کشیده شده است. سهراب در فضایی کار کرده که به قول معروف «به شکل مناسبی بار نیامده است!» و چیزها و مسائلی در شخصیتش رخنه کردهاند که شاید تا آخر عمر مجبور باشد آنها را یدک بکشد.
سهراب پس از سربازی، در یک دو راهی قرار گرفته بود که متأسفانه راه نادرست را برگزید و همین انتخابش بلایی سرش آورد که تا آخر عمر فقط و فقط میتواند در شرکت هایی مشابه شرکت الف و یا بدتر کار کند.
حال یک فلش بک بزنیم و 5 سال پیش را تصور کنیم، زمانی که سهراب بر سر دوراهی قرار گرفته بود که وارد شرکت الف شود یا شرکت ب. فرض کنیم که سهراب وارد شرکت ب شده و میخواهیم ببینیم که در شرکت ب چه اتفاقاتی رخ داده اند.
مدیرعامل شرکت ب، آقای کاربلد نام دارد. این آقای کاربلد قصه ی ما خوشبختانه یا متأسفانه دوران تحصیلی اش را در کانادا سپری کرده اما به خاطر بیماری مادرش، مجبور شده مجدد به ایران باز گردد و در ایران مشغول به کار شود.
جلسه ی مصاحبه ی سهراب در شرکت ب -به قول خود سهراب- یکی از سخت ترین اتفاقاتی است که در زندگیاش رخ داده بود. جدای از این که سهراب برای مصاحبه چیزی در حدود 3 الی 4 بار آمد و رفت، روند مصاحبه در این شرکت با سایر شرکت ها کاملاً فرق داشت.
مثلاً در روز مصاحبه، از سهراب خواسته شد تا در آزمون های DISC و MBTI و تست EQ شرکت کند و مدیر منابع انسانی شرکت ب بر اساس نتایج این آزمون ها، یکسری فرصت های شغلی مناسب سهراب را یادداشت می کرد. کاش قضیه به همین جا ختم می شد؛ از سهراب تست هایی همچون تست دروغ سنجی، روانشناسی، خلاقیت، تحلیل رفتار متقابل و … هم گرفته شد.
پر واضح است که سهراب حتی نمیدانست MBTI را چطور مینویسند، چه رسد به این که بداند تیپ شخصیتی اش چیست؛ او خلاق نبود چون از بچگی به او یاد داده بودند که ساختار شکنی کار بدی است، چیزی از روانشناسی هم بلد نبود چون در محیطی که زندگی میکرد، شنیده بود که روانشناس و روانشناسی برای آدمهای دیوانه است.
مسلماً در چنین شرکت کار درستی، سهراب خام قصه ی ما در سمت آبدارچی هم نمیتوانست مشغول به کار شود چه رسد به برنامه نویسی، اما آقای کاربلد به سهراب اعتماد کرد و علیرغم نتایج آزمون های بدی که سهراب در مصاحبههای مختلف گرفته بود، سهراب به استخدام شرکت درآمد. به قول معروف، آقای کاربلد «ریکس» کرد!
در روز اول کاری، آقای کاربلد جلسهای خصوصی با سهراب گذاشت و چیزی در حدود 2 الی 3 ساعت با هم گپ خصوصی زدند. در این گپ و گفتگو، آقای کار بلد یکسری اصول، قواعد و ارزشهای شرکت ب را برای سهراب بازگو کرد که در ادامه برخی از مهمترین آنها را می آوریم:
آقای کاربلد به سهراب گفت که ما در شرکتمان یکسری خطوط قرمز داریم که رد شدن از آن خطوط مساوی است با قطع همکاری، هرچه هم که شما نیروی فنی خوبی باشید. مثلاً یکی از آن خطوط قرمز دروغگویی بود؛ خواه دروغگویی درون سازمانی خواه دروغگویی برون سازمانی! آقای کاربلد به سهراب گفت که ما در شرکتمان چیزی به نام «دروغ مصلحتی» نداریم و همه چیز بر پایه ی صداقت می چرخد، پس باید یادت باشد که هرگز فکر گفتن دروغ را نکنی چه رسد به این که دروغ بگویی!
یکی دیگر از خطوط قرمز شرکت ب، تکریم مشتری بود. آقای کاربلد قشنگ برای سهراب توضیح داد که «مشتری ارباب است و ما رعیت» پس پیچوندن ارباب، بی احترامی به اربات، معطل نگاه داشتن ارباب، دروغ گفتن به ارباب، کار بی کیفیت دادن دست ارباب و … ممنوع است.
چیز جالبی که در شرکت ب وجود داشت این بود که در شرکت ب علاوه بر حقوق پایان ماه، چیزی تحت عنوان «حق توحش» به پرنسل به صورت ماهیانه پرداخت میشد و این حق توحش برای مواجهه با مشتریان ناراحت، بیادب و عصبی بود.
در شرکت ب، اگر یک مشتری چه به صورت حضوری و چه به صورت تلفنی فحش خواهر و مادر هم به یکی از پرسنل می داد، ایشان اجازه نداشتند تا مقابله به مثل کنند بلکه با کمال احترام مشتری را به سمت مدیرعامل پاس میدادند و آقای کاربلد میشد سپر بلا و تمامی توهینها را به جان می خرید.
یکی دیگر از Red Line های شرکت ب که آقای کاربلد برای سهراب توضیح داد، قضیه ای بود تحت عنوان رانت. آقای کار بلد به سادگی برای سهراب توضیح داد که رانت، رشوه دادن و رشوه گرفتن و دیگر مسائل مربوطه در شرکتشان ممنوع است. اما برای سهراب سؤالی پیش آمد و پرسید «خب در این شرایط رقابتی، چه طور بدون دادن رشوه میشود پروژه گرفت؟» که آقای کاربلد در پاسخ به این سؤال سهراب گفت «ببین سهراب جان، تو اگر در حوزه ی کار خودت درجه یک باشی، حتی رشوه گیر ترین مدیران و آدمها هم جلوی پای تو زانو خواهند زند چرا که به غیر از عقد قرارداد با تو، گزینه ی دیگری پیش رو ندارند. ما به جای این که مثلاً در هزینههای خود در سال، چیزی در حدود یکصد میلیون تومان را به عنوان حق رشوه در نظر بگیریم، این یکصد میلیون تومان را خرج R & D یا تحقیق و توسعه میکنیم و تیم مان را توانمندتر میسازیم و همین میشود که یک سر و گردن نسبت به رقبا بالاتر شدهایم و همین میشود که بدون نیاز به رشوه دادن، میتوانیم پروژه های بزرگ بگیریم.»
یک خط قرمز دیگری که آقای کاربلد در جلسه ی توجیهی برای سهراب توضیح داد، نگفتن عبارت هایی مثل نبود، نیست، نمیشه، سخته، دیگه وقت نیست، ارزشش رو نداره، مگه چه کسی این رو می بینه، فایده نداره، به من چه، مگه وظیفه ی منه و اینطور چیزها بود و آقای کاربلد توضیح داد که تو این عبارات را نه خواهی شنید و نه خواهی گفت!
پس از این جلسه، سهراب واقعاً ترسیده بود و واقعیت امر آن است که ترس هم داشت. شرکت ب یک شرکت آی تی نبود بلکه در ظاهر یک زندان بود. سهراب نیاز به کار داشت و چارهای جز قبول این شروط و خطوط قرمز نداشت و همین شد که کار خود را شروع کرد.
چیز دیگری که به سهراب تحمیل شد، دوره ی آزمایشی 6 ماهه ی بدون حقوق بود. به عبارت دیگر، سهراب بدون جیره و مواجب می بایست شش ماه در یک زندان کار کند. سهراب اصلاً زیر بار این یکی نرفت اما آقای کاربلد به سهراب گفت «فکر نکن اگه الان بری بیرون شرکت، به راحتی می تونی یک محیط کار خوب پیدا کنی؛ در ضمن، زندگی در شرایط فعلی اصلا آش دهن سوزی نیست و اگر هم فرض را بر این بگذاریم که این 6 ماه تو متضرر خواهی شد، همه ی ما این همه ضرر کرده ایم، این هم روی آن! سهراب جان، به من اعتماد کن و پشیمان نخواهی شد.» سهراب مجاب شد که کار را بدون دریافت هر گونه حقوقی به مدت 6 ماه آغاز کند. حال ببینیم فضای کار در شرکت ب چگونه بود.
نکته ی جالبی که در شرکت ب وجود داشت، احترام متقابل بود. آدمها از یکدیگر انتقاد میکردند اما این انتقادات ایشان هرگز همچون توهین به فرد مقابل تلقی نمیشد بلکه پرسنل به کار یکدیگر ایراد میگرفتند به جای آن که به شخصیت یکدیگر کاری داشته باشند.
پس از چند ماهی کار کردن در شرکت ب، سهراب داشت کدنویسی بک اند میکرد و مدیر فنی شرکت هم که سمبل EQ بود روزی یکی دو بار به بچهها سر میزد و همینطور که دید سهراب دارد کدنویسی می کند، چیزی توجه اش را جلب کرد. مدیر فنی دید که سهراب در نامگذاری متغیرها خیلی دقت به خرج نداده و برای متغیری که قرار بود اطلاعات یوزر را در خود ذخیره سازد، نامی همچون u را در نظر گرفته بود. مدیر فنی از سهراب پرسید که این u چیست؟ سهراب گفت که دیتای متعلق به یوزر در این متغیر ذخیره می شه تا هر کجا که خواستم ازش استفاده کنم. مدیر فنی گفت که چرا نامی گویاتر انتخاب نکرده ای مثلاً userInfo یا userData. سهراب گفت راستش کسی که سورس کد ما رو نمی بینه و در عمل هر دو یک کار را انجام میدهند و آن هم ذخیره کردن اطلاعات کاربره.
مدیر فنی که میدانست این طرز تفکر سهراب به خاطر بی تجربگی او است، بدون هیچ گونه عصبانیت یا توهینی، برای سهراب ضرورت کدنویسی تمیز را توضیح داد و گفت که «فرض کن چند سال بعد، تو دیگر در این شرکت نباشی و فرد دیگری بخواهد این کد را ویرایش کند؛ برنامه نویس بعدی باید کلی فکر کند ببیند که این u چه چیزی میتواند باشد و همین مسأله وقت شرکت را میگیرد. یا فرض کنیم پروژه ای که برای مشتری می نویسیم، روزی مشتری یک برنامه نویس استخدام کند و از نیمه راه بخواهد خودش پروژه را به پیش برد و اگر مشتری ببیند که ما اینگونه کد نوشته ایم، به برند شرکت ما لطمه خواهد خورد.» اینطور بود که سهراب مجاب شد و یک درس خوب یاد گرفت و آن هم عبارت بود از این که هرچند کسی کدهای تو را نمی بینید، اما باید طوری کدنویسی کرد که اگر روزی کسی سورس کد تو را دید، لذت ببرد.
سهراب روز به روز چیزهای بیشتری یاد میگرفت و کارش را ادامه میداد تا این که یک روز، آقای کاربلد پیش سهراب آمد و گفت می شه به کدها نگاهی بندازم. سهراب هم با خیال راحت گفت چرا که نه! همه چیز خوب بود، نامگذاری ها درست انجام شده بودند، فاصله گذاری ها برای خوانایی بیشتر سورس کد رعایت شده بودند اما یک چیز توجه آقای کار بلد را به خود جلب کرد. سهراب هرگز در سورس کدش از کامنت استفاده نکرده بود. آقای کار بلد مدیر فنی را صدا زد و گفت که در کدها از کامنت استفاده نشده.
مدیر فنی هم که خود را مقصر میدانست چرا که کار سهراب را تست نکرده بوده و از عدم گذاشتن کامنت ها توسط سهراب بیخبر بود به مدیرعامل توضیح داد که هیچ تقصیری متوجه سهراب نبوده و این خودش است که کار را تست نکرده است. مدیرعامل هم در لحظه، یک صد هزار تومان مدیر فنی را جریمه کرد.
در اینجا مدیر فنی خیلی راحت میتوانست تقصیر را متوجه سهراب کنه اما خطوط قرمز شرکت اجازه ی چنین کاری را به او نمی داد. مدیر فنی ترجیح داد که برند شخصی اش پیش مدیر عامل خراب شود، صد تومان جریمه شود اما پا روی ارزشهای شرکت نگذارد و همین جا بود که سهراب یک درس دیگر یاد گرفت و آن چیزی نبود جز راستگویی حتی اگر به ضررت باشد. از آن پس، سهراب تا چند ماهی هر وقت مدیر فنی را میدید شرمنده میشد و کلی خجالت میکشید اما در عوض احترامی که برای مدیر فنی قائل میشد نسبت به گذشته چند برابر شده بود.
یکی از قوانین شرکت این بود که کارمندان راس ساعت 9 صبح در شرکت حضور به هم رسانند و کسانی که دیر میرسیدند جریمه میشدند ولو یک دقیقه. سهراب این قانون را در ذهنش «احمقانه» تلقی میکرد و با خود میگفت که اینقدر سختگیری دیگر بی انصافی است و 1 دقیقه تا به حال کسی را نکشته است.
بارها هم این نکته را در قالب انتقاد به آقای کاربلد گوشزد کرده بود اما همواره یک چیز در جواب از ایشان شنیده بود «اگر واقعاً میبینی که داری اذیت می شی، همین الان می تونی از شرکت بری!»
در ظاهر سهراب فکر میکرد که آقای کاربلد دیگر دارد پا را از حد فراتر می گذارد اما واقعیت امر چیز دیگری بود. آقای کاربلد فقط میخواست اصول کار حرفهای و نظم را به هم تیمی هایش گوش زد کند و جالب است بدانیم وقتی کارمندان می توانستند پس از 5 سال با قوانین شرکت ب کنار بیایند، برخی از قوانین سخت گیرانه مثل ورود به شرکت راس ساعت 9، عدم استفاده از تلفن در تایم شرکت، عدم حضور در شبکههای اجتماعی در تایم شرکت و … حذف می شدند.
مثلاً همین مدیر فنی، چیزی در حدود شش سال بود که در شرکت ب کار میکرد و این امکان برایش فراهم شده بود تا هر موقع که خواست به شرکت تشریف بیاورد و هم موقع هم که خواست از شرکت برود اما جالب است بدانیم که این مدیر فنی به ندرت پیش میآمد که بعد از ساعت 9 وارد شرکت شود چرا که در آن 5 سال اولیه ی خدمت در شرکت ب، شخصیت کاریاش به گونه شکل گرفته بود که نظم جزو DNA او شده بود.
گفتیم تلفنی صحبت کردن و رفتن به شبکههای اجتماعی در تایم شرکتی، یکی دیگر از اصول و خطوط قرمز شرکت ب بود و کلیه ی اعضا پس از ساعت 9 می بایست تلفن همراه خود را خاموش میکردند و فقط در تایم ناهار و نماز می توانستند دیوایس های خود را روش کنند.
رعایت این قانون برای بسیاری از پرسنل دشوار بود اما به هر حال چارهای جز تبعیت از آن نبود و اگر کسی دوست داشت که با دوستانش، همسرش و … تلفنی صحبت کند، مجبور به ترک شرکت بود. اما در نهایت این قانون به نفع پرسنل شرکت بود چرا که ضریب خطای ایشان به حداقل می رسید، حواسشان پرت نمی شد، Deadline پروژه ها را می توانستند Meet کنند و می توانستند روی کاری که انجام میدهند تمرکز کنند.
البته شرکت ب آنقدر هم که به نظر میرسد سخت گیرانه نبود و چیزهایی در اختیار پرسنل قرار میداد که در شرکت های در پیت اصلاً دیده نمی شوند. مثلاً یک میز پینگ پونگ تاشو، دارت، پلی استیشن و دیگر سرگرمیهایی که کمک به رفع خستگی ایشان میشد در اختیار پرسنل قرار می گرفت. میدانیم مشاغل مرتبط با آی تی بهخصوص شبکه و برنامه نویسی جزو مشاغل پر استرس هستند و فعالان این حوزه نیاز به سوپاپ اطمینان هایی دارند تا بتوانند استرس خود را از بین ببرند.
در شرکت ب هر وقتی که پرسنل فکر میکردند راندمان ایشان پایین آمده، می توانستند به بازی مورد علاقه ی خود بپردازند و به محض این که خستگی یا استرس ایشان رفع شد، مجدد به کار خود باز می گشتند.
چیز دیگری که در شرکت ب سهراب را آزار می داد، مسئولیت هایی بود که او ابتدا به ساکن فکر میکرد از عهده ی آنها برنخواهد آمد. مثلاً سهراب مسئولیت صفر تا صد یک پروژه را می بایست قبول میکرد و در هر نقطه از اجرای پروژه هم که گند می زد، می بایست پاسخگو باشد و در نهایت اگر سهراب نمیتوانست پروژه را در ضرب العجل مشخص شده به مشتری تحویل دهد، شرکت می بایست به مشتری جریمه پرداخت میکرد و بالتبع همین میزان جریمه از حقوق سهراب کم می شد. اما در نهایت درسی که سهراب از این قضیه گرفت، مسئولیت پذیری بود.
داستان شرکت ب را بیش از این ادامه نمی دهیم، اما اگر بخواهیم یک جمعبندی کنیم، سهراب در مدت 5 سال کار کردن در این شرکت، چیزهایی از قبیل راست گویی، مشتری مداری، رشوه نخواری، کیفیت گرایی، راندمان کاری داشتن، مسئولیت پذیری، نظم در کارها، روشهای رفع استرس و … را یاد گرفت.
مادر آقای کاربلد متأسفانه به رحمت خدا رفت و آقای کاربلد دیگر انگیزهای نداشت که در ایران بماند و مجدد قصد مهاجرت به کانادا کرد. شرکت در شرف منحل شدن بود اما تعدادی از پرسنل شرکت با هم جمع شدند و سهام شرکت را از آقای کار بلد خریدند و جالب است بدانیم که با همان کیفیت گذشته، شرکت ب به کار خود ادامه داد.
سهراب و حدوداً 7 الی 8 نفر از دیگر پرسنل هم تصمیم گرفتند که در این مشارکت نقشی نداشته باشند بلکه بیشتر متمایل بودند تا استارتاپ شخصی خود را به راه اندازند. DNA تک تک اعضای شرکت ب به گونهای برنامهریزی شده بود که هر کدام از آنها توانایی اداره ی یک تیم کوچک را داشتند، می توانستند ایده پردازی کنند، کسب درآمد کنند و در نهایت به کارآفرینان جوانی مبدل شوند.
نتیجه گیری
بهتر است داستان شرکت ب را هم در همین جا خلاصه کنیم و بیشتر به نتیجهگیری بحث بپردازیم. در یک جمله، «اولین کاری که انتخاب میکنیم خیلی مهم است» و این شغل اول میتواند تعیین کننده ادامه ی مسیر زندگی ما باشد.
خیلی از کسانی که تازه از دانشگاه فارغ التحصیل می شوند، به اندازه ی کافی تفکر سیستمی و تفکر انتقادی ندارند تا بتوانند راه را از چاه تشخیص دهند؛ چاره چیست؟ خیلی ساده، انتخاب یک منتور. داشتن یک منتور خوب هرگز بدان معنا نیست که فرد مد نظر می بایست مثلاً یک کارشناس خبره ی کارآفرینی، دکترای جامعه شناسی و امثالهم باشد بلکه هر فردی که بتوانند تفکر درستی داشته باشد، خواهد توانست نقش یک منتور خوب را برای ما بازی کند. اگر بخواهیم مواردی که در انتخاب شغل حائز اهمیت هستند را برشماریم، با لیستی همچون چیزی که در ادامه مشاهده میکنید مواجه خواهیم شد:
– پیش از هر چیز، ببینید به چه چیزی علاقه دارید.
– هرگز دنبال پول نروید، به دنبال علاقه ی خود بروید، آن را به بهترین شکل انجام دهید، پول خودش خواهد آمد.
– با آدمهای ترسو مشورت نکنید چرا که ترس را در دل شما هم خواهند آورد.
– موفقیتهای بلند مدت را فدای سود مالی کوتاه مدت نکنید.
– اعتماد به نفس کاذب نداشته باشید، فکر نکنید چون از یک دانشگاه تراز اول فارغ التحصیل شده اید، پس همه می بایست به شما تعظیم کنند. مهارت های شماست که دیگران را به تعظیم در برابر شما وا می دارند.
– تفکر انتقادی بیاموزید.
– تفکر سیستمی بیاموزید.
– انتقاد همبرگری را یاد بگیرید.
– تحت هیچ عنوان دروغ نگویید.
– یک Role Model مثبت در زندگی داشته باشید.
– با آدمهای موفق تر از خود نشست و برخواست کنید.
– از یادگیری چیزهای جدید نترسید.
– هر روز سعی کنید مسئولیت های بیشتری قبول کنید.
– انتقاد پذیر باشید. بگذارید دیگران شما را آب بکشند بگذارند کنار چرا که فقط و فقط در همین شرایط است که همچون یک فولاد، آبدیده میشوید (از جایی به بعد، وقتی که حرفهای شدید دیگران جرأت مخالف کردن با شما را هم نخواهند داشت چه رسد به این که شما را آب بکشند بگذارند کنار!)
– مسئولیت کاری که میکنید را بپذیرید.
– تا حد ممکن از واژه ی من استفاده نکنید و در عوض بگویید ما.
– هر روز به دنبال یادگیری یک چیز جدید باشید.
– ریسک کنید اما از نوع هوشمندانه ی آن.
– روی هوش هیجانی خود کار کنید. در بازار کار امروز، آدمهای موفق تر کسانی هستند که EQ بیشتر دارند نه IQ بیشتر.
– نظم داشته باشید.
– خوش قول باشید و بگذارید آدمها روی حرف شما حساب باز کنند.
– برای هر کار Deadline بگذارید.
– هر موقع که احساس کردید مسیر را اشتباه رفته اید، در تغییر مسیر خود درنگ نکنید.
– نگویید که این مملکت برای من چه کاری کرده، بلکه همواره این سؤال را از خود بپرسید که شما برای این مملکت چه کرده اید. اگر کار خاصی انجام نداده اید، حق طلبکار بودن از مملکت خود را ندارید.
– فکر نکنید که پدر پولدار داشتن نعمت است؛ پدر پولدار یک نقمت است.
– تنها راه موفقیت دانشگاه رفتن نیست.
– در پایان، فرض را هم بر این میگذاریم که زبان انگلیسی شما خوب است که در غیر این صورت، بهتر است بی خیال موارد فوق شده و شروع به یادگیری این زبان کنید.
فصل الخطاب هم از یک داستان واقعی!
نارنجی را همه می شناسیم؛ سایتی که بسیاری از استانداردهای وب فارسی را تعیین کرد و امروزه بسیاری از سایتها -همچون سکان آکادمی- را میبینیم که دنباله روی این سایت هستند. نارنجی یک شرکت از نوع ب به معنای واقعی کلمه بود و زمانی که فعالیت این سایت متوقف شد، اعضای نارنجی هم هر کدام گوشهای مشغول به کار شدند اما اعضای نارنجی دارای DNA کارآفرینی شده بودند و هر کدام قویتر از گذشته، با آموخته هایشان از مدیریت نارنجی شروع به فعالیت در وب فارسی کردند:
– مانی قاسمی: راه اندازی سایت دیجی آتو
– مصطفی پور غریب شاهی: راه اندازی مجله ی الکترونیکی سردبیر
– جادی: نیاز به توضیح ندارد
– بهزاد مرادی: مشارکت در سکان آکادمی
مثلی داریم با این مضمون که «مادر رو ببین، دختر رو بگیر» که از این مثل در زمان انتخاب همسر استفاده می شود. با درست بودن یا غلط بودن این مثل اصلا کاری نداریم بلکه می خواهیم به این نکته اشاره کنیم که شرایط مشابهی هم در انتخاب شغل وجود دارد. بهتر است بگوییم «مدیرعامل رو ببین، تصمیم برای شروع به کار در آن شرکت بگیر»
مدیر عامل نقشی همچون پدر و مادر یک خانواده را دارد. والدین تعیین کننده ی ارزش ها، خطوط قرمز و استانداردهای تک تک اعضای خانواده هستند و مدیرعامل یک شرکت هم دقیقا چنین نقشی اما در Scale بزرگ تر دارد. در انتخاب شغل، بیش از هر چیز روی شخصیت مدیرعامل شرکت تمرکز کنید و اگر وی توانست اعتماد شما را جلب کند، می توانید به سایر اعضای آن شرکت هم اعتماد کنید (البته همه چیز صد درصد نیست!)
حال تصمیم با شماست که آیا شرکت هایی از جنس شرکت الف را انتخاب کنید یا شرکت ب. خوشحال میشویم که نظرات خود را در ارتباط با این موضوع با ما و سایر کاربران سکان آکادمی به اشتراک بگذارید.